تا فصل سبز می برم این حسّ درد را حسّ ستیز با خود و حسّ نبرد را وَهمی عجیب روح مرا دوره می کند هرشب که در می آورم این رخت سرد را در من تنوره می کشد آهی شکفتنی گویی که سرکشیده ام اکسیرِ وَرد را جایی که عشق و خاطره همدوش می شوند لرزان کنند دست ِدل و پای مرد را تا نوبهار می کشد این حسّ دردِ من تا آن که طی کنم شبی این فصل زرد را ( رضا محمدصالحی)